یه سری روزام هستن که هیچی دلم نمیخواد مثل امروز.حس میکنم همه باید به یه زمانی تو زندگیشون برسن که از آدمیزاد ناامید بشن. از اینکه هیچ کسی تو دنیا قرار نیست برای فهمیدنشون تلاش کنه. این روزا که هم فشار دانشگاه هست هم فشار روحی بیشتر از هر وقت دیگه به این فک میکنم که هر بار که این اتفاق میوفته دردناک تر از دفه ی قبله و هر بار من عذرخواهی بزرگتری به خودم بدهکارم و هر بار فک میکنم دیگه نمیتونم دووم بیارم اما هر بار دووم میارم هر بار عادت میکنم و انگار هر بار یه بخش بیشتری از خودمو از دست میدم.
صادقانه اگه بگم این بار از همیشه بیشتر احساس درموندگی میکردم برای من که به داستانای پرنسسای دیزنی اعتقاد داشتم به بودن دوستام کنارم اعتقاد داشتم و به اینکه یه روزی همه ی اینا رد میشن بعد برمیگردم عقب به خودم میخندم که دیدی چیزی نبود.برای من این روزا غیر قابل باورن. اینکه هر چی میگردم یه نفرو پیدا کنم که دستمو بگیره یا بهم امید بده که خودتم میدونی که رد میشن همه ی این روزا پیدا نمیشه. اینکه حتی نمیتونم حرفای روزانه ای که تو گروه میگنو مثل همیشه درک کنم. اینکه نمیتونم به یه امیدی خودمو وصل کنم و بدتر از همه اینکه میدونم تموم نمیشه فقط من دوباره و صد باره دووم میارم و خودمو آماده میکنم که با یه بزرگترش روبرو شم.خیلی.حتی صفتی نیست که باهاش توصیفش کنم.فقط بدن این روزا فقط آدم خیلی عجول میشه این روزا.فقط اینکه آدم خیلی به خودش بدهکار میشه این روزا.
پ.ن: دنیای این روزای ما یه جوریه که هیچ کس نمیخواد باور کنه آدما باید وقت داشته باشن برای ناراحت شدن، برای فرو ریختن و ساخته شدن.دنیای این روزای ما خیلی دنیای بدیه.خیلی کینه و کنایه توش هست و خیلی دردای یواشکی که آدما رو میکشن.شاید برای همینه که ویترینای شبکه های اجتماعی قشنگن هان؟؟ دردا پشتشون خوب قایم میشن.
پ.ن: دیشب از شدت درماندگی نشسته بودم کتابای بچگیمو نگاه میکردم و سعی میکردم یه جوری برگردم به تنظیمات کارخانه.
درباره این سایت