خب ساعت از ۱۲ هم رد شد اما حس کردم قبل خوابم خوبه یکمی اینجا بنویسم.
اول-اتفاقی که بعد دانشگاه برام افتاده از دست رفتن اعتماد به نفسه به این شکل که برای ساده ترین کارهامم نمیتونم باور کنم که توانشو دارم. این چیزیه که قبلترا خیلی راجبش صحبت کردم اما حالا که میخوام فعالتر باشم داره صدمات جدی و وحشتناکشو نشون میده به حدی که توی کاری که مطمئنم تواناییشو دارم از شدت ترس نمیتونم پیش برم.
دوم-دانشگاه و مشغله هاش اجازه نمیده یکمی درنگ کنم و ببینم چی میخوام واقعا. همش در حال دوندگی ام و امسال حتی یه هفته ی ناقابلم بدون احساس عذاب وجدان و استرس و ترس نگذروندم حتی در خوش ترین لحظه هامم عذاب وجدان داشتم. نمیدونم راه حلش چیه اما باید یکمی درنگ کنم و فک کنم چرا اصلا دانشگاه میرم یا مصیبت نوشتن این حجم کدو تحمل میکنم و فک کنم همین الانم حتی درک درستی از کاری که میکنم ندارم و همین باعث میشه که بی رغبت باشم.
سوم-دو روز پیش که اون متنو نوشتم گفتم که میدونم عادت میکنم و میدونم یه تیکه ی دیگه از من جدا میشه و این اتفاق افتاده. اما نمیدونم شاید زندگی همینه. اتفاق میوفته و ما رنجشو میکشیم و بعد دوباره تلاش میکنیم برای بقا و برای خوشحالی خیلی دور.این روزا اینطوری بودم که حس میکردم هیچ چیزی پیدا نشه که بتونم به خاطرش تلاش کنم یا خوشحال بشم و آره.اون چیز هنوز پیدا نشده اما من اینو خوب میدونم که زندگی برام صبر نمیکنه تا سرپا شم.نه تنها زندگی که آدمای زندگی ام برام صبر نمیکنن و بعد فک کردم که نمیتونم نگهش دارم پس خودمو توی جریانش میندازم.صرفا برای بقا!
چهارم-این روزا خیلی بد اخلاقم و خیلی کم میخندم. و فک کنم دارم همه رو نگران میکنم اما دلم میخواد فضای خودمو حفظ کنم دلم نمیخواد الکی تظاهر کنم که همه چی خوبه وقتی همه چی نیست.
پنجم-امروز داشتم فک میکردم اگه همین الان بمیرم چه چیزایی هستن که حسرتشونو میخورم و دیدم حتی تو این وضعیتی که حس میکنم مرگ بهترین راه فراره ام حسرت وجود داره و آره آدمیزاد زود با همه چیز اخت میشه.
یه سری روزام هستن که هیچی دلم نمیخواد مثل امروز.حس میکنم همه باید به یه زمانی تو زندگیشون برسن که از آدمیزاد ناامید بشن. از اینکه هیچ کسی تو دنیا قرار نیست برای فهمیدنشون تلاش کنه. این روزا که هم فشار دانشگاه هست هم فشار روحی بیشتر از هر وقت دیگه به این فک میکنم که هر بار که این اتفاق میوفته دردناک تر از دفه ی قبله و هر بار من عذرخواهی بزرگتری به خودم بدهکارم و هر بار فک میکنم دیگه نمیتونم دووم بیارم اما هر بار دووم میارم هر بار عادت میکنم و انگار هر بار یه بخش بیشتری از خودمو از دست میدم.
صادقانه اگه بگم این بار از همیشه بیشتر احساس درموندگی میکردم برای من که به داستانای پرنسسای دیزنی اعتقاد داشتم به بودن دوستام کنارم اعتقاد داشتم و به اینکه یه روزی همه ی اینا رد میشن بعد برمیگردم عقب به خودم میخندم که دیدی چیزی نبود.برای من این روزا غیر قابل باورن. اینکه هر چی میگردم یه نفرو پیدا کنم که دستمو بگیره یا بهم امید بده که خودتم میدونی که رد میشن همه ی این روزا پیدا نمیشه. اینکه حتی نمیتونم حرفای روزانه ای که تو گروه میگنو مثل همیشه درک کنم. اینکه نمیتونم به یه امیدی خودمو وصل کنم و بدتر از همه اینکه میدونم تموم نمیشه فقط من دوباره و صد باره دووم میارم و خودمو آماده میکنم که با یه بزرگترش روبرو شم.خیلی.حتی صفتی نیست که باهاش توصیفش کنم.فقط بدن این روزا فقط آدم خیلی عجول میشه این روزا.فقط اینکه آدم خیلی به خودش بدهکار میشه این روزا.
پ.ن: دنیای این روزای ما یه جوریه که هیچ کس نمیخواد باور کنه آدما باید وقت داشته باشن برای ناراحت شدن، برای فرو ریختن و ساخته شدن.دنیای این روزای ما خیلی دنیای بدیه.خیلی کینه و کنایه توش هست و خیلی دردای یواشکی که آدما رو میکشن.شاید برای همینه که ویترینای شبکه های اجتماعی قشنگن هان؟؟ دردا پشتشون خوب قایم میشن.
پ.ن: دیشب از شدت درماندگی نشسته بودم کتابای بچگیمو نگاه میکردم و سعی میکردم یه جوری برگردم به تنظیمات کارخانه.
میدان انقلاب.
اگر از من بخواهی آرامش بخش ترین نقطه ی تهران را نشانت بدهم تورا میبرم کنار آبمیوه فروشی ضلع جنوب شرقی میدان انقلاب و بعد آرام دستت را میگیرم و میرویم تا فلسطین پیاده و هر ویترین پر از کتابی که میبینیم چند لحظه ای می ایستیم تا کتاب هایش را یک دل سیر نگاه کنیم و سکوتمان را لا به لای صدای پایان نامه و ترجمه گم کنیم و بعد میبینیم خودمان را هم گم کرده ایم انگار.میدان انقلاب از آن مکان هاییست که میتوانی در آن خودت را پیدا کنی خود همیشگی ات را. نه آنقدر پر از تفاخر است مثل میدان تجریش؛ نه آنقدر تمیز مثل هفت تیر؛ نه آنقدر بزرگ مثل آزادی و نه آنقدر شلوغ مثل راه آهن. میدان انقلاب را فقط باید با خودش توصیف کنی. خودش؛ کتابفروشی هایش، دستفروش هایش، دانشجوهایش.فلافل فروشی های پر از مردم معمولی اش کافه های پر از دلدارش، دستفروش های مهربانش حتی دود اتوبوس های ضلع شمالی اش.
و بعد از ۹ سال باز هم داغ فرودگاه امام خمینی را حس میکنم.باید روزی بنویسم که چقدر پشت سر هر رفتنی اشک ریختم که پشت هر رفتنی چقدر ناامید شدم از ماندن، از ساختن، از خوب شدن این درد ها.باید بنویسم باید بمانند اینها هر چند که سرد شده همه اشان.این تاریکی های مطلق.این لحظه هایی که از این سرزمین میترسم و از ضحاک ها و از مارها.و از خون جوانان وطن شاید؟.و خوب میشویم شاید ماهم؟ که جواب من تسلیم است.
.
اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین ، دیدنی نیست
می خندی اما گریه دارد حال این شهر
#اخوان_ثالث
امسال به مراتب داره عجیبتر میشه.من امسالو با این شروع کردم که سرشار از روحیه بودم و داشتم با کاغذای رنگی و نوشته های مثبت دنیای اطرافمو شاد میکردم.نمیگم جواب نداد من تلاش کردم که یه دنیای رنگی تر بسازم اما داستان اینه که وقتی میخوای اینطوری امید داشته باشی دنیایی که میسازی واهیه.تخیلیه دنیایی که هر روز صبحش پست یه اینفلوئنسرو باز میکنی و میبینی بح بح داره کتاب میخونه پس منم کتاب میخونم بعد میزنی استوری بعدی و میبینی داره قهوه میخوره و بیت گوش میده و قهوه میخوری و بیت گوش میدی با اینکه سلیقه ی موسیقیت نیست.من در حسرت خوشبختی اینفلوئنسرا نبودم اما خیلی ساده میخواستم فکر کنم که میشه کل زندگی رو کتاب و قهوه و موسیقی روشنفکرانه کرد.میشه اخبارو نادیده گرفت میشه از هر فروشنده ی مترویی که میبینی رو برگردونی.و میشه حجم جیبت نامتناسب با خواستت باشه ولی روش پافشاری کنی.این دنیاییه که من تا قبل از مهر امسال ساخته بودم دنیای بر اساس نظم پر از برنامه ریزی پر از کارای روشنفکرانه با ژست روشنفکرانه که توهم دانایی بهم میده.که بهم اجازه میده بقیه رو نقد کنم یا احمق تصور کنم یا اگه مثل من فکر نکردن بهشون برچسب بدبین بزنم.دنیای اون روزا عجیب جواب میداد چون به جای اینکه تا ساعت دوی نصفه شب بشینم روی تختم و یه بند آهنگ رپ و غمگین گوش بدم ساعت ۱۲ شب با یه آهنگ آروم امید بخش میخوابیدم و شاید هم گاهی برای اینکه دو نمره بیشتر توی یه پروژه بگیرم تا صب بیدار میموندم.دنیای اون روزا خوشحالم میکرد باعث میشد راحت اعتماد کنم
اما مهر امسال.دقیقا ۱۲ مهر یکی بالاخره یه سوزن به این بادکنک خیلی باد شده زد و اون بادکنک بالاخره ترکید بالاخره خواستم که چشمامو باز کنم کاغذ رنگیا رو جمع کنم و فک کنم که بستن چشمام روی واقعیت باعث نمیشه که واقعیت محو شه فقط باعث میشه وقتی چشمامو باز کردم واقعیت تبدیل به نور نئونی شده باشه که چشممو شدیدا میزنه.و از اون موقع من فقط گیج زدمنمیدونم که چه کسی میتونه جواب سوالمو بده یا چی کار باید بکنمواقعیت اینه که قبلش یه آدمی بود که من باهاش خوشحال بودم و فکر میکردم میتونیم یه آینده ی عجیب رقم بزنیم و بعد اونم ناپدید شد همه ی اینده ناپدید شد و بعد من موندم با هیچی به عنوان آینده که بهش فکر کنم و الانی که نادیدش میگرفتم ولی بالاخره ظاهر شده بود.
شاید یه وقتایی فک کنم زندگی در بی خبری بهتر بود اما من نمیتونستم اونطوری ادامه بدم من نمیتونستم امید الکی داشته باشم من هیج وقت ناامید نشدم اما شاید یکمی واقع بین تر بودن بد نباشه.
از همون ۱۲ مهر به اینور دارم فقط میگردم.نمیخوام دیگه تظاهر کنم و حقیقت اینه که من حقایق مثبتو بیشتر از منفی دوس دارم حتی الانم اما من تو پیدا کردن حقیقت خیلی ضعیفم.سالهای سال چشمامو بستم و حالا که باز کردم نمیتونم بفهمم حقیقت چیه من چیم یا این دور و اطراف چه خبره.و کتابا حالا دیگه خستم میکنن چون من دیگه سوالی ندارم چون دیگه جواب قاطعی وجود نداره.
هر کاری که میکنم نمیتونم خودمو متقاعد کنم که یکی از آدمای اینترنتی باشم. حتی با اینکه میدونم چقد فایده میتونه داشته باشه اما نمیتونم یکی از اون آدما باشم!!
اینستا باعث میشه خودم نباشم. تویی.تر باعث میشه از آدما بدم بیاد بدون اینکه شرایطشونو بدونم. و حتی این روزا تلگرامم باعث میشه احساس کنم همش درگیر سو تفاهمم.از این در ارتباط بودن زیاد خوشم نمیاد:(
این روزا.مامان کار میکنه توی خونه و ماهام سرمون توی لب تاپ و گوشیه.یادم نمیاد آخرین بار کی باهم خوش گذروندیم حتی گاهی به جز صورتش موقع کار چیزی یادم نمیاد اما قبل ترا وقتی بابا میرفت مسافرت دور هم جمع میشدیم سریال میدیدیم و خوش میگذروندیم اما الان هممون حبس شده و جدا از همیم فک کنم واسه همینم هست که هر کاری میکنم ترمیم نمیشم.
احساس میکنم همه ازم ناامیدن.از اینکه یه وعده غذا باهم بخوریم از اینکه باهم وقت بگذرونیم.
باور نمیکنی اگه بگم فقط ۴ ثانیه با کلاسی که الان شروع میشه و ۲۰ دیقه با دیدن آدمایی که دوسشون دارم فاصله دارم حتی باور نمیکنی اگه بگم نمیدونم از کی واحد اندازه گیری فاصله برام ثانیه ها شدن نه کیلومترا.با همه ی اینا نشستم توی سالن مطالعه و فک میکنم کاش میشد انقد بزنم عقب تا اول ترم پیش و بعد هیچ وقت سراغت نیام.اما میدونی شازده! از هیچ کدوم پشیمون نیستم از بلاتکلیفیم بدم میاد. از اینکه لج کردم و با همه ی کششی که برای دیدنت داشتم خودمو قایم کردم.حالا یه ثانیه دیگه کلاس شرو میشه. باید از جام بلند شم به خودم بگم گور باباش یادم میره و بیام اون طرفا.چقد خسته ام.فک کنم سر کلاسم نرم.
سلام شازده!
از تایپ خوشم نمیاد اما از تو وبلاگ نوشتن چرا! این روزا هیچ دل و دماغ دانشگاه ندارم.دل و دماغ برنامه ریزی و دوره ی درسا دل و دماغ درس خوندن حتی دل و دماغ تفریح کردن. دلم میخواد یه داستان مفصل بنویسم خودمو بذارم شخصیت اصلیش بعد براش یه دنیای متفاوت بسازم. شاید توی قصه ی متفاوتی که میسازم پدرم گلفروش باشه و کمکش کنم. شاید تو قصه ی متفاوتی که میسازم شجاعتشو داشته باشم که عاشق باشم که واقعی عاشق باشم، شجاعتشو داشته باشم که بد باشم شجاعتشو داشته باشم که زندگی خودمو بکنم.شاید توی دنیای دیگه ای که میسازم مطمئن بشم که احساسی نیستم که اینجوری همه چیز بهتره شاید.
این روزا به اپلای کرده ها فک میکنم به مامان فک میکنم به سارا فک میکنم به تو ام فک میکنم گاهی به اینکه چقد تو شبیه من نیستی و چقد دنیایی که ساختی دنیای خودته.این روزا به آدما فک میکنم و به خدا.دوست ندارم فکرای بدی راجب خدا بکنم اما حس میکنم از اون بالا خیلی به نظرش مضحکیم. اینهمه تقلای الکی بدون یه حس خوب.اینهمه دست و پا زدن.اینهمه هیاهو و ادعا.
شازده! تو بهم بگو دنیا لایه ی دیگه اییم داره؟ شازده بهم بگو میتونم فراموش کنم؟
گفتم پریشبا که افتادم به تمیز کردن اتاق، اینا نوشته های روی دیوارم بودن. از ۱۹ سالگی از هر متنی که خوشم اومده نوشتمش چسبوندم رو دیوار و هر وقت که حس کنم اونا دیگه عقیده ی من نیستن میکنمشون و چیزای جدیدی مینویسم و صبر میکنم تا دیوار پر شه یا اون عقیده ها عوض شن. هر چند اینا عوض نشدن اما شاید یه مدتی باید به خودم وقت بدم تا از ناامیدی دربیام و شاید ایندفه امید واقعی رو پیدا کنم. منظورم از امید واقعی امیدیه که وقتی رنج میکشمم در من باشه وقتی تا نصفه شب گریه میکنمم بتونم به خاطرش دووم بیارم.باید دنبال چنین چیزی باشم.کاش (یافت می نشود) نشه فقط.
داشتم فک میکردم ماها چرا اینطوری ایم؟ همیشه کسی که مقابلمونه انگار حرفش بیشتر سنده تا کسی که کنارمونه انگار. نمیدونم این تو کشورای دیگه چجوریه اما حس میکنم تو ایران انگار تو مغز همه ی ماها هاردوایرد شده. ماهایی که برای اثبات حقانیت امام حسینمون نقل قول از فیلسوف خارجی میاریم ماهایی که برای اثبات ذکاوت امام علیمون دست به دامن تازه مسلمونای خارجی میشیم. ماهایی که برای اثبات پولداریمون دست به دامن برند های خارجی میشیم. و ماهایی که کارگردان ملی سازمون توی تنها جشنواره ی ملیمون ساخته ی دست خودمونو مسخره میکنه.ماهایی که. میتونم صد هزار تا مصداق اینطوری بیارم.
نمیگم من اینطوری نیستم. من همیشه در مقابل پسرعموها و دختر عموهای از خارج اومده ام احساس اینو داشتم که احتمالاا اونا یه برتری ایی به من دارن. تازه این احساسو تو روزایی داشتم که کشورم انقد بیچاره به نظر نمی رسید. خیلی دلم میخواد یه جامعه شناسی کسی پیدا کنم و ببینم آیا این واقعا چیزیه که همه ی ما ایرانیا تجربه میکنیم؟ و اینکه ریشه اش توی کجاست.
این روزا خیلی غم انگیزن برام.داشتم قسمت جدید دیالوگ باکسو گوش میدادم و درباره ی ایران قدیم حرف میزد و حس میکردم چقد برام جذابه.کاش میشد بدون رفتن از این سرزمین دوباره چنین تجربه هاییو داشت. کاش میشد برگردونیم عقب. جاییکه عرق خور برای احترام قائله و م عرق خورو حیوون حساب نکنه. جایی که انقد لباسا بی حرمت نباشن. جایی که دین توی جامعه توسط افراد جامعه اجرا میشه نه توسط حکومت.این روزا گم کردم چی درسته چی غلط.توصیه های خدا میگه این حکومت خوبه اما میگه تغییر نمیدم حالتونو مگه اینکه خودتون تغییر کنید. و این خیلی سخت و دردناکه.
پ.ن:از دور خودم چرخ زدن خسته شدم کاش راهی پیدا کنم
امروز و دیروز بالاخره تمام تلاشمو کردم تا یکمی خوش بگذرونم. بعد از عروسی زینب احساس درموندگی میکردم به دلایلی که شاید دوس ندارم اینجام بنویسمشون اما دیروز تمام اتاقمو ریختم بیرون و بعد به عجیب ترین شکل ممکن چیدمش و کلی عکس و کاغذ به در و دیوارش چسبوندم و اگه بتونم میخوام یه ۲۰ روز دیگه شروع کنم رنگش کنم.
امروزم خب صبحش خوب شرو نشد چون دیشب بیدار بودم و نخوابیدم ولی تا الان که ساعت دوی شبه با این نخای رنگی مشغول بودم و خیلی آروم شدم. گلدوزی و نقاشی و کلا خلق کردن بهم انرژی میده چون انتزاعی ام نیست باهاش بیشتر حال میکنم این دو روز همش فکر میکردم پس اینطوریه که مادرهامون با همه ی حجم غصه و نگرانی ایی که تجربه میکنن فرو نمیریزن. وقتی داشتم دیوارای اتاقو میشستم یا تختو جا به جا میکردم ذهنم از همیشه خالی تر بود و عجیبه که با وجودی که هنوز رو به راه نبودم احساس خوشحالی میکردم همینطور امروز وقتی داشتم کلدوزی میکردم. فک کنم همینه که مادرا هیچ وقت انرژیشون تموم نمیشه.تو یکی از کتابای موراکامی ام هست که یکی از شخصیتا میگه وقتی ناراحتم بلند میشم شروع میکنم جم و جور کردن خونه و بعدش خوب میشم.(الان که گفتم چقد دلم موراکامی خواست)
پ.ن: کاش میشد گاهی پسر میبودم تا یه سری کارا رو راحت تر انجام بدم اگه پسر بودم.البته نه همیشه اما اگه پسر بودم احتمالا روزای خوش تری میداشتم.احتمالا دانشگاهم بیشتر خوش میگذشت.نمیدونم شایدم دختر بودن برام بهتره.
قک کنم حدود یه هفته پیش بود که یه متنی راجب اینکه مادرا احتمالا از طریق کار خونه خودشونو حتی تو بدترین شرایطم آروم میکنن نوشتم این هفته اومدم یکم بیشتر راجب ارامش صحبت کنم
این چند تا جمله ای که جلوتر میگم از کتاب مینیمالیسم دیجیتاله که نشر میلکان امسال منتشرش کرده و اوایل با فکر اینکه لابد توام میخوای همون حرفا رو بزنی بگی گوشی فلانه و اینا شرو کردم اما پر از چیزای جذاب بود. این تیکه ای که بیشتر دربارش مینویسم مربوط به خلوت و پیاده رویه.
این فصلشو با این مقدمه شرو میکنه که لینکن بعضی شبا تو یه کلبه تنها میمونده و فکر میکرده بعد میاد شرو میکنه حرف زدن از خلوت میگه که برخلاف چیزی که ما فک میکنیم خلوت تنهایی فیزیکی نیست یا جدایی فیزیکی. یعنی لازم نیست برای اینکه خلوت کنیم بریم شمال تو یه کلبه وسط جنگل. خلوت در ذهن ما رخ میده و حالتیه که ذهن ما از گرفتن داده ی ورودی از ذهن دیگران آزاد باشه. این خیلی تعریف مهمیه از چندین منظر اول اینکه ومی نداره برای خلوت کردن خیلی دور بریم یا حتی محیطمونو تغییر بدیم و دوم اینکه گوش دادن آهنگ و پادکست و حتی کتاب خوندنم خلوت محسوب نمیشه چون ذهن ما هنوز داره ورودی میگیره.
حالا چرا خلوت؟ توی کتاب سه تا مزیت برای خلوت میگه:
و بعد میگه که دوره های منظم خلوت در کنار معاشرت با بقیه ی آدما باعث شکوفایی ذهن میشه. بعد یکمی جلوتر حالتی رو مطرح میکنه و اسمشو میذاره محرومیت از خلوت و اینطوری تعریفش میکنه که حالتیه که در آن تقریبا هیچ وقت با افکارمون تنها نیستیم و هیچ زمانی از دست افکار دیگران در امان نیستیم. حالا این حالت چه بلایی سر ما میاره؟ در واقع باید بگیم که با محرومیت از خلوت تقریبا تمام خوبیاشو از دست میدیم مثل اینا:
و خب همه ی اینا در نهایت باعث میشه کیفیت زندگیمون پایین بیاد.
تا اینجا یه خلاصه ی جم و جور از چیزی که تو کتاب بود گفتم حالا یکمم برگردیم به حال و احوال خودم. این مدت تقریبا از ۱۰ ۱۱ دی یه سری مساله بود که باید میشستم در موردشون فکر میکردم به نتیجه میرسیدم و تصمیم میگرفتم اما هر کاری که شد کردم تا این موضوع یه ماه و ۱۹ روز عقب بیوفته اینطوری بگم که هر وقت یکمی ام وقت خالی داشتم سریع میرفتم توی یه اپلیکیشن سرگرم کننده و انقد توش میگشتم تا اون موضوع بازم تا حد توانم عقب بیوفته و این دو سه روزی که داشتم این کتابو میخوندم دیدم این چند وقت حتی یه کوچولو ام با خودم خلوت نکردم. البته این مسائل اخیر احتمالا تنها مشکلم نیست یه چیز دیگه ام که برای خودم مساله اس اینه که نمیتونم به یه تعریف مشخص از خودم علایقم و شخصیتم برسم و قبلا حتی یه درصدم نمیتونستم حدس بزنم که ممکنه یه چنین چیزی هم وحود داشته باشه.
خلاصه که این کتاب برام خیلی مفید بود تا اینجا به اضافه ی اینکه تو ایده هایی که برای خلوت کردن میده پیاده روی رو مطرح میکنه چیزی که تو یه پست باید در موردش مفصل صحبت کنم اما از پریروز تا الان هر روز هفت هزار قدم پیاده روی کردم هر چند با موسیقی بوده اما احساس خوبی داره و همینا دیگه:)
میدونی دارم فکر میکنم آدم وقتی بزرگ نشده باشه دنیا ام براش کوچیک میشه. این جمله خلاصه ی ۲۱ سالگی منه. روزای سختی داشت اما برای کی امسال سخت نبود؟ برای همین شاید باید بگم بگذریم.
من توی ۲۱ سالگی فهمیدم زمینی که با یقین روش قدم برمیداشتم دیگه وجود نداره و این خوبه یه جایی خوندم تا وقتی شاگردی مکتب شکو نکرده باشی به واقعیت نمیرسی من دنبال واقعیت نیستم اما دنبال یقین چرا. اینطوری معلق بودن آزارم میده و صادقانه بگم خوب داره ازم قربانی میگیره. من.توصیف ۲۱ سالگی؟۲۱ سالگی مثل ۱۹ سالگیه یه متنی توی اینستاگرام اون موقعا که داشتم طولانی و مفصل نوشته بودم که چقد نفرین شده بودی ۱۹ سالگی ولی حالا دنیا یه دونه بزرگنرشو گذاشته جلوم.توی ۲۱ سالگی من اول از همه فهمیدم تلاش برای گفتن چیزی که توی وجودت شعله میکشه به بقیه بیهوده ترین تلاش دنیاس چون آدما در نهایت برداشت خودشونو میکنن نمیخوام از این حرفای شاعرانه ای بزنم که تو تلگرام و واتس اپ و اینور و اونور کلی لایک میخورن اما مگه دنیا چیزی غیر همین حرفاس؟
تو ۲۱ سالگی.فهمیدم قلبم خره! چون همش منو میندازه تو داستانای عاشقانه ای که هیچ خوشم نمیاد ازشون از تجربه ی این شکل تلخشون.
تو ۲۱ سالگی فهمیدم دنیا هیچ وقت دور من نچرخیده و نمی چرخه.من قبلنا خیلی مغرور تر بودم که قبول کنم مرکز دنیا نیستم ولی تو ۲۱ سالگی فهمیدم نه تنها مرکز دنیا نیستم که کلا چیز قابل اعتنایی ام نیستم.و نه اینکه دیگران بهم ثابتش کرده باشن که آدما همیشه داشتن نشونش میدادن اما بالاخره خودم چشمامو باز کردم.
تو ۲۱ سالگی فهمیدم که سکوت و شکستن سکوت هیچ فرقی باهم ندارن.و چه بسا سکوت بیشتر آرومم میکنه.
بذار بنویسم تا اینجا به یادگار بمونه که ۲۱ سالگی ماه مهرش بهم نشون داد که عطیه ی قبلی مرده و باید یه جدیدشو بسازم و من از مهر تا حالا با قلبی که نتپیده زندگی کردم.و بزرگ شدن مگه چیزی غیر از اینه؟؟
امروز دل و دماغ درس نبود گفتم حالا که وقتش هست موسیقیای مورد علاقه ی این دو سه روزمو اینجا بذارم.
موسیقیا خوبن که یادم باشن.مثلا همیشه یادمه با آهنگ the war کیو چقد لب دریا رفتم و چقد احساسات پررنگی داشتم وقتی گوش میدادمش
یا مثلا یادم میاد که battle scars مال آخر شبام بود که تو تاریکی میشستم آروم آروم گوشش میکردم و خالی میشدم.
یا مثلا آهنگای پابلو که منو یاد کسی میندازه که امیدوارم به دوست داشتنش.
این سه تا ام اهنگایین که این روزا خیلی گوششون میدم آرومن.خب اولیش که آهنگیه که اسمش روی این وبلاگه ینی ماهی های شهری یا peces de ciudad این آهنگ منو یاد روزایی میندازه که توی شهر پرسه میزدم برای خودم و حتی دوباری ام زیر بارون.
دومیش cosmosعه از huh gak که درباره ی عشقه واضحا و یه جورایی یاد یه دیالوگی میندازتم که:"حالا میفهمم چرا سیگار میکشی تو تموم فریاداتو توی اون دودا بیرون میدادی افریادای منم مثل دود سیگار تو خفه ام میکنن" البته که تو بستر اون داستان قطعا جذابتره.
و سومی always be thereه که اومممم حس یه بغل گرم داره برام.حس آرامش حس اینکه هر طوفانی یه روز تموم میشه و یه نموره ای ام امید
پ.ن:اگه دوست داشتید بیاید بهم بگید براتون معنیشون کنم مخصوصا peces de ciudad چونکه شاید کل معنیش یکمی بنظرتون جذاب نیاد یه چیز مثل ترجمه ی شعرای حافظ اما از حق نگذریم واقعا هنره:))
پ.ن: یکمی توی ماهیت و هدف این وبلاگ دچار مشکلم ینی وبلاگای مشابهو که نگاه میکنم منظورم از مشابه وبلاگ هم دانشکاهیاس.حس میکنم کلی حس خوب دارن و یه فایده ای برای مخاطبشون دارن اما اینجا فقط مکان ناله کردنه انگار.و همش فک میکنم چرا نمیبرمش توی دفترم نمینویسم یا توی یه برنامه توی گوشیم حداقل ولی به نتیجه ای نمیرسم.اینطوری بگم شاید امید دارم تو یه روز منو از روی این متنا بشناسی.خلاصه که اگه میخونید شرمنده
سلام شازده! عیدت مبارک
من شب قبل سال تحویل کلی تو دفترم برات نوشتم و راستش بخشیدمت حتی، واسه اینکه انگاری دیگه نمیشناسمت برای اینکه شایدنمیدونم بیا حرفای خوبتری بزنیم.
تو این سال جدید من میخوام به خودم قول بدم که مراقب خودم باشم. مراقب همه ی روزایی که حس خوبی ندارم و مراقب همه ی آدمای با حس بد.و همینو اگه بتونم مراقبش باشم خیلیم خوب میشه.
یه حرکت انتحاری زدم و بدون اینکه با کسی م کنم اسممو دادم برم کمک کروناییاراستش هنوز خودمم نمیدونم این کارو کردم که قهرمان بازی دربیارم یا این کارو کردم چون وقتی به سال ۹۸ نگاه میکردم هیچ کسی نبود که کمکش کرده باشم و فک کردم چه زندگی مزخرفیه وقتی فقط برای خودت تلاش کنی.حالا ایثار و این کلیشه ها نه اما حداقل یه حس خوب که داره.توی پادکست دانشگاهم یکی به چیزی تو این مایه ها گفت و فک کردم خوش به حالش چون واقعا حس خوبیه.خلاصه که نمیدونم کار درستیه یا نه فقط میدونم حس خوبشو خریدارم.با حتی اگه حس خوبم نداشته باشه از اینکه از این زندگی خوکی دور شم خوبه.فقط. کاش ظرفیتشو داشته باشم و کاش اگه قراره اتفاقی بیوفته برای خودم بیوفته که اگه بیوفته مطمئن باش محکم بغلش میکنم و تو میدونی چقد منتظرشم
همینا بود فک کنم.
آها.شازده! به نظرت آدم خودش باشه بهتره یا کسی که آدمی که دوسش داره، بخواد؟ میدونی. کاری به اخلاقیات ندارم که آدم باید صادق باشه و این حرفا و خب حرف منطقم همینه اما آدم وقتی وسط میدونه داستان یکمی فرق داره.این روزا همش فک میکنم چهار ماه شده که صحبتی نداشتیم منظورمو میدونی شاید.و خب فک میکنم آیا حالت دیگه ای بود که رفتار کنم؟ حرفی که امیدوارمون کنه.بعد فک میکنم اگه صد بارم برگردم همون حرفا رو میزنم و اشتباهی نکردم.
همینا:دی
از اونجایی که ملت تو شبکه های اجتماعیشون دارن هایکو کتاب میذارن گفتم مام بی نصیب نمونیم
ولی برای اینکه نوآوری کنیم علاوه بر هایکو کتاب به یه تاریخ یا حادثه تو سال ۹۸ ربطش میدیم!(پسر عجب نوآوری مزخرفی)
من نوکر بابا نیستم
حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم.
(خبببب ربطش میدم به جمعه ی هفته ی پیش که میخواست بابام پنجره ها رو تمیز کنه ولی من نق زدم که سرده بعدشم سرتق بازی درآوردم.تو سال جدید واقعا باید کمتر سرتق باشم)
روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس
درد که کسی را نمی کشد
قصه ی ما همین بود.
(این.تو سال ۹۸ پر مصداق ترینهولی من ۱۳ مهرو بهش فک میکنم.واقعا اصلا ذره ای فک نمیکردم بتونم بعدش سر پا شم اما درد که کسی را نمیکشد.)
وقتی مهتاب گم شد
به آسمان نگاه کن
میترسم یادت برود دوستم داشتی.
(خب این شاید همین روزا.بیشتر باید اینطوری باشه که میترسم یادم برود دوستت داشتم.همین روزا چون عشقی که شاید هیچ وقت وجود نداشته رو بزرگ میکنم و با هر نشانه ی بی ربطی برای خودم دلیل شادی میسازم.و خب جهنم که نشه این روزا که خوشحالم)
روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس
هر قاصدکی یک پیامبر است
کمی ایمان داشته باش.
(خببب بازم همین روزا واقعا این روزا باید کمی ایمان داشته باشم خیلی بیشتر از کمی)
درباره این سایت